-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 13:42
خداوند خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال ما خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن از این بدعت خداوندا نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است دکتر علی شریعتی لحظات لحظات را گذراندیم که به خوشبختی برسیم غافل از اینکه لحظات همان خوشبختی اند
-
عشق...
شنبه 22 بهمنماه سال 1390 12:46
ساعت ۶ غروبب بود پسرک تازه از سر کار اومده بود/ موبایلش زنگ خورد… با دیدن شماره ذوق زده شد آدلینا دوست دخترش بود/قرار گذاشته بودن با هم ازدواج کنن… تلفنشو جواب داد صدای آدلینا میلرزید بدون سلام بهش گفت ساعت ۹/۳۰ پارک باش(همون جایی که اولین بار همدیگرو دیده بودن) پسره خیلی متعجب بود رفت خونه لباساشو عوض کرد ساعتو نگاه...
-
این داستان واقعی است
یکشنبه 15 خردادماه سال 1390 03:55
بعد از فوت پدرم زندگی روی خوش به ما نشون نداد و هر روز وضع ما بد ترمی شد. تا جایی که خونه و مغازه رو هم مجبور شدیم بفروشیم تا جواب طلب کارها رو بدیم و از روی اجبار در یک خانه کوچک مستاجر شدیم. برای من که تازه از خدمت سربازی اومده بودم رویا رویی با این وضعیت بسیار مشکل بود ولی چاره ای نبود باید با شرایط کنار میومدم...
-
کاش بودی ....
یکشنبه 15 خردادماه سال 1390 01:05
کاش بودی تا دلم تنها نبود کاش بودی تا برای قلب من زندگی این گونه بی معنا نبود کاش بودی تا لبان سرد من بی خبر از موج و از دریا نبود کاش بودی تا فقط باور کنی بعد تو این زندگی زیبا نبود . تا اسیر غصه ی فردا نبود
-
تولد
سهشنبه 10 خردادماه سال 1390 22:46
صبح که داشتم بطرف دفترم می رفتم سکرترم بهم گفت: صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک! از حق نمیشه گذاشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی یادش بود. تقریباً تا ظهر به کارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با هم برای ناهار...
-
داستان عاشقانه و غم انگیز از یک دختر
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1390 02:11
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟ هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به...
-
داستان کوتاه شانس
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 18:09
من خیلی خوشحال بودم ! من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…! اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من...
-
مهر مادری
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 18:04
مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر...
-
داستان حمید
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 17:55
روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم. "حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر...
-
ازدواج
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 16:59
زمانی که پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج کنم، نمیدانستم عاقبتش سر از پشت میلههای زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افکارم را به زبان میآورد. افکاری که مدتها ذهنم را به خود مشغول کرده بود، برای همین کانال تلویزیون را عوض کردم، اما به جای اینکه به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم. مادرم که چشمهایش از...
-
داستان بسیار جالب پسر باکلاس و مزدا۳۲۳ !
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 16:53
-
خیانت
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 16:35
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : - می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید : - نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : - نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت : - من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم...