عشق...

 

 

ساعت ۶ غروبب بود پسرک تازه از سر کار اومده بود/ موبایلش زنگ خورد… با دیدن شماره ذوق زده شد آدلینا دوست دخترش بود/قرار گذاشته بودن با هم ازدواج کنن… تلفنشو جواب داد صدای آدلینا میلرزید بدون سلام بهش گفت ساعت ۹/۳۰ پارک باش(همون جایی که اولین بار همدیگرو دیده بودن) پسره خیلی متعجب بود رفت خونه لباساشو عوض

ادامه مطلب ...